حرف دل
دل نوشته هاي ساعت تنهايي من
حرف دل
دل نوشته هاي ساعت تنهايي من

این روزها تلخ می گذرد...
دستم می لرزد از توصیفش...
همین بس که نفس کشیدنم در این مرگ تدریجی...
مثل خودکشی است با تیغ کند...

روزی می رسد...
بی هیچ خبری...
با کوله بار تنهاییم...
در جاده های بی انتهای این دنیای غریب...
راه خواهم افتاد...
من که غریبم...
چه فرقی دارد کجای این دنیا باشم...
همه جای جهان تنهایی با من است...

روحم بزرگ نیست...
دردم عمیق است...
برای یک نفر یا دو نفر نیست...
من از همه دلگیرم...
میخندم که جای زخم هایم را نبینند...

وقتی مردم...
بالشم را با من دفن کنید...
لازمش دارم...
او تنها شاهد گریه های پنهان من و تنهایی من است...

ساده می گیرم...
ساده می گذرم...
بلند می خندم...
با هر سازی می رقصم...
نه اینکه شادم و از هفت دولت آزادم...
مدت طولانی شکستم...
زمین خوردم...
و
حالا برای زنده ماندن...
خودم را به کوچه ی علی چپ زده ام...
خسته ام از بغض هایی که همیشه تو گلومه...
خسته ام از گریه های هر شب زیر پتو...
دلخورم از آدمهایی که معنی تنهایی را نمیفهمن...
دلم شکسته از اینکه خیلیها اطرافمن ومن باز تنها هستم...
دلم شکسته از اینکه تنها همدم غم هام یه مشت آهنگه غمناکه...
کمتر کسی پیدا میشه منو بفهمه و حرفامو درک کنه...
بعضی چیز ها را باید بنویسم...
نه برای اینکه همه بخونن و بگن عالیه...
برای اینکه خفه نشم...
همین...
دلم کار دست است...
خودم بافتمش...
تارش را از سکوت و پودش را از تنهایی...
همین است که خریدار ندارد...
روزگار لعنتی...
هر سازی که زدی رقصیدم...
بی انصاف نباش...
یکبار هم تو به ساز من برقص...
ببین دلم چه شوری می زند...
این روزها زیادی ساکت شده ام...
نمی دانم چرا حرف هایم به جای گلو...
از چشم هایم بیرون می آید...

از دنیا و روزگارش...
از بی کسی ها و سکوت ها...
این منم که اینگونه خسته ام...
منی که همیشه خوب بودم و خندان...
منی که خنده هایم مثالی بود به مثال ضرب المثل...
نمی توانی بفهمی و البته عجیب هم نیست برایم...
چون تو..من نیستی...
پس لطفا قضاوتم نکن...
و
با کامنت های قشنگشون خوشحالم کردند...
دل است...
نمیتوان دلتنگی را از او گرفت...
مگر می شود خیسی را از آب گرفت...
گاهی می ریزد و خرد می شود...
گاهی اوقات ترک بر می دارد...
اما باز دل می ماند...
دستهایم از سرما یخ زده...
چشم هایم به خاطر پیاز...
قلبم چیزی نیست از پله ها افتاده ام و شکسته است...
زین پس تنها ادامه می دهم در زیر باران...
حتی به درخواست چتر هم جواب رد می دهم...
می خواهم تنهایی ام را به رخ این هوای دو نفره بکشم...
باران نبار من نه چتر دارم نه یار...
هر کس می آید...
درد هایم را می خواند...
اگر خوشش آمد می خندد...
اگر بیشتر دوست داشت کپی می کند...
اگر برای نویسنده اش ارزش قایل شد کامنت می گذارد...
اما هیچ کدام نمی تواند دردی که در مطالب هست را حس کند...
اینجا فقط تو را از نوشته هایت می بینند...
درست دیده ایی...
فقط خوانده می شوی...
بی آنکه دل شکسته ی تو را بشناسند...

این روزها همه چیز سیاه و سفید است برایم...
منم و یک جسم خالی از احساس...
یک دل شکسته و پر درد...
یک اتاق تاریک و بی صدا...
صدای ساعتی که گوشم را می آزارد...
چشمانی پر از اشک...
این است حال و روز این روز هایم...